نتایج جستجو برای عبارت :

سینه خیز و گفتن بابا

صب دکتر برا داداش چند تا آمپول و سرم زد .. تاظهر درمونگاه بودن ، بابا رفت بانک با ح اینا ، گفتن قسط بندیش میکنن ، ح قول داده بریزش ، اما به بابا گفت تو اول بریز ، به بابا گفتم ، تو آخر بریز ، شاید دروغ بگن ، اوتا کلاهبردارن ، مثه همیشه بابا قبول نکرد ، رفتیم بانک ، موقعی که کارت کشید ورسید مینوشت ،اشک پر چشام جمع شد ، خدایا ۲۰ میلیون از پاداش پایان خدمتو به همین راحتی دادیم ، بعد این همه سختی و ناراحتی و رنج ، گفتیم با این پول یکم سروسامون بگیریم ،
به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ می‌رسه شاخص آلودگی.
بابا میگه ۲۰۰ رو گفته‌بودن حد تخلیه‌س. کجا می‌خوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟
مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول می‌کشه.
بابا سوییچ می‌کنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو می‌بره بالاتر. این همه ماشین!
مامان باز به
قلبم رو میشکونه، به تعدد... بغض تو گلوم میشکنه و چشمام نم میشن. اما زشته، دختر باید بخنده، زشته جلو مردم... بغض رو رسوب میدم تو گلوم و نم چشمام رو پاک میکنم و زورکی... 
دلم میخواد پیرهن چارخونه آجری آستین کوتاه بابا رو بگیرم تو دست و تو بغل این مرد زار بزنم. چه فایده؟ دل پرعاطفه اش رو آتیش میزنم فقط. 
همیشه میگه : 
پند گفتن با جهول خوابناک / تخم افکندن بود در شوره خاک 
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو / تخم حکمت کم دهش ای پندگو!
قربون درک و فهمت مرد... 
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت...
چی بگه آدم جز گریه؟
داشتیم با مامان و بابا تو سر و کله هم میزدیم که کی بره واسه شام برنج درست کنه
مامان به بابا می گفت بابا هم به من
هیشکی هم زیر بار نمی رفت
گفتم بیاین تک بیاریم هرکی تک افتاد اون بره
قبول کردن
به بابا شک کردم گفتم ببین تقلب نمی کنی ها
هرکی تقلب کنه خودش باید بره درست کنه
گفت قبول
تک آوردیم
مامانم خواسته بود تقلب کنه یهو دستش بین پشت و رو تو هوا موند :/
آخرم نشست زمین گفت امکان نداره من برم
بابا رو فرستاد :/
بر خاک حجره ، سر می گذارم                    تنهای تنها جان می سپارم

قاتل مرا کشت با کام عطشان                    بابا رضا جان ، بابا رضا جان

                         بابا رضا جان ، بابا رضا جان

در را به رویم ، از کینه بسته                      در انتظار مرگم نشسته

او می زند کف ، من می دهم جان              بابا رضا جان ، بابا رضا جان

                          بابا رضا جان ، بابا رضا جان

آب خوش من ، اشک روان بود                    قوت
بهشت .....بهشت خونه ی شماست بابا ...وقتی در رو باز میکنم و میبینم روی مبل نشستی ....بهشت،دستای شماست بابا وقتی بغلم میکنی ...بهشت،آغوش امنته .....بهشت قربون صدقه هاته ‌...بهشت اشکاته وقتی از سامرا میگی ....بهشت شمایی بابا ...بقیش جهنمه ......+بابا یک ماه برای بازسازی حرم سامرا رفته بود ....
 
دوروزه دارم میگم پیتزا پیتزا، می دونن من عاشق پیتزام
گفتم شما هم میخورید؟ داداشم گفت پیتزا میخوای سفارش بدی؟ نوچ نوچ نوچ
مامان بابا گفتن مگه میشه پیتزا خورد؟؟
امشب قبل سفارش گفتم دوتا بزرگ بگیرم؟من یه پیتزا کامل میخوامااا
بابا:نه زیاده بابا
مامان: منکه معدم درد میکنه نمیخوام
داداش: من پیتزا خوشم نمیاد کباب میخوام
محض احتیاط یه کامل و یه مینی سفارش دادم آوردن
همه نشست سر سفره بابا یکی دوتا برش از مینی خورد بقیشو مامان خورد
داداش نشست سر پی
نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روب
اون سال هم 13 اردیبهشت جمعه بود...
هم المپیاد داشتم و هم قلم چی...
+ تولد میم 11 اردیبهشته و هی چپ میره راست میاد میگه این اتفاق تصادفی نیست!! به هرحال المپیاد باید در زادروز مشاهیر این عرصه برگزار بشه. :| بابا مشاهیر... بابا طلای ادبی... بابا ...
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزدپوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایه‌ی نیکان دارندوین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجی‌ها؟زان دهان کف بنایامد ز سجایا گفتن؟
تو چه‌ای پس تو که‌ای در ره بالارفتن؟تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزددیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شدکه
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزدپوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایه‌ی نیکان دارندوین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجی‌ها؟زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟
تو چه‌ای پس تو که‌ای در ره بالارفتن؟تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزددیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شدکه د
25/8/1398طرفای عصر که بابات از سر کار اومده بود،یه لحظه متوجه شدم که بنا گوشت متورم شده،البته بگم که روز قبلش کمی شک کردم ولی گفتم نهههه بابا خطای دیده،تا امروز که بزرگتر شده بود دست گذاشتم دیدم یه چیز سفت هست سریع متوجه شدم که اوریون باشه اما بابا و خاله نسرین گفتن نه بابا از دندونشه،خلاصه در حال مجادله سر این بودیم که تصمیم گرفتم به عزیز خاتون بگم و راهنمایی کنه اونم بعد از فهمیدن علائم گفت اگر فردا بزرگتر شد ببر دکتر،فرداش یعنی26/8/98 با  بابا و
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
ولش کردم-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟جووووووووووووووووووووووووو ون؟چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجکبه بابا نگاه کردم که داشت می خندید-چه ربطی به بابا داشت؟رفت رو پای بابا نشست و گفت-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم-اره عزیز دل باباای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بوداین سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومدکنار در نشستم این
17/7/97چهارشنبهامروز وقتی بابا داشت سعی میکرد که تو مدت زمان بیشتری و سرپا وایسی متوجه شدیم که بعله شما میتونی قدمم برداری،وااااای که چقدر ذوق کردیم،خلاصه من یه طرفت بودم بابا هم اون طرف تو هم وسط ما،من نگهت میداشتم دو سه قدم بر میداشتی و میرفتی بغل بابا و برعکسش من،خاله نسرین هم ازت فیلم گرفت اما دیر رسید و تو دیگه خسته شده بودی
امروزه شاهد سبک جدید از مداحی هستیم که به سبک "شور" معروف است، در این سبک ذکر گفتن یکی از اصلی ترین بخش‌های مراسم است.برخی افراد و گروه‌ها از همان ابتدا مخالف ذکر گفتن بودند و برخی هم موافق، در ادامه این مطلب به نحوه ذکر گفتن اصولی در هیئت و حکم شرعی ذکر گفتن از دید مراجع تقلید پرداخته‌ایم.
ادامه مطلب
امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز شورت قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی
بابا نای، نان دادن ندارد، بابا کار ندارد...!بابا سهمی برای استخدام ندارد...!بنویس .......؟؟؟آن بچه سرطان دارد....!هزینه هر آمپولش بیشتر از 1 میلیون تومان است،خانه ی آنها پایین شهر است ،
اشک چشمهای مادرش مروارید دارد ،بنویس......؟؟تلاش ما بی
ادامه مطلب
آقای ر  چند وقتی هست از زندگیم حذف شده و رفته تو کون خر. خدارو شکربلاکش کردم.
مردای ایرانی فقط به بهانه آشنا بودن یه اسمی رو خودشون و رابطه میذارن که راحت تر بکن بکن راه بندازن. مثلا مث آقای ر بگن که دخترم ما پدر و دختر هستیم!
بابا های واقعی ایرانی اصن توجه خاصی به دخترشون ندارن مگه اینکه دختر وابسته باشه.
خیلی راحتترن که دخترشون رو چند وقت نبینن که خدایی نکرده خرج و مخارج شون بالا نره و دختر ازشون پول بخواد.
بابا ها خودشون دیگه بابا نیستن. این ع
بعضی از مریضا که میان واسه نمونه‌گیری، خیلی ناراحتن از وضعیتشون، طوری که حس می‌کنی حتما باید یه طوری باهاشون احساس همدردی کنی. جملۀ طلایی‌ای که واسه این وقتا پیدا کردم اینه که سعی می‌کنم با لبخند بگم «ای بابا! اشکالی نداره. مریضی مال آدمی‌زاده دیگه»
و امروز برای بار nم حین گفتن این جمله، یهو به ذهنم رسید کلی چیز دیگه هم هست که مال آدمی‌زاده؛حسرت گفتن حرفایی که باید می‌گفتی و نشد، ناراحتی گفتن حرفایی که نباید می‌گفتی و اونم نشد، خشم، عج
دانلود آهنگ جدید محسن لرستانی بچه یتیم
Download New Music Mohsen Lorestani Bache Yatim
دانلود اهنگ بچه یتیم از محسن لرستانی با متن شعر و ترانه از سایت پلی نیو موزیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید …
متن آهنگ محسن لرستانی بچه یتیم
بابای قشنگ و نازم چرا تنها نشستی
بابا چشاتو باز کن ، بابا زوده بخوابی عروسک قشنگم تنهام نذار بابایی
لالالا لالا بخواب بابا ، لالا لا بخواب بابا ، لالالالا بخواب بابا
عروسک قشنگم لالالا بابایی
همه میگن یتیمم بابا اینا چی م
چند وقت پیش تو ماشین وقتی داشتیم می‌رفتیم کلاس، بابا گفت زنگ بزن ببین ننه‌ رو بردن دکتر یا نه. شماره رو تو گوشیش وارد کردم، آورد «م بابا». یادم افتاد که بابا آقا رو تو گوشیش«بابام» سیو کرده بود عمو هم «بابای خودم». کیان همیشه مسخره می‌کرد می‌گفت انگار می‌خوان باباشونو ازشون بگیرن. 
الان ۷۳ روزه که باباشونو ازشون گرفتن. 
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمی‌تواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هو
با آشیخ سجادمون بگومگو داریممیگم چرا تو بابا باشی، من بابابزرگ؟؟!من بابا باشم، تو بابا کوچک خخخخنمیدونستم رضوانه بابا قراره اینقدر شیرین باشه!!! خخخخهمه ش از کودک همسری میگن، از کودک شوهری چیزی شنیده بودین ؟! خخخخ این از آثار اونه...میگم که یعنی یه کم دلداریم بدین مبادا احساس پیری زودرس بهم دست بده خخخخ+ ولی نه... باید اعتراف کنم قبلنا ریش سبیلمو که اصلاح میکردم تارهای سفیدشو از بیخ میزدم که تو چشم نباشهالان بخوام این کارو بکنم ملت فکر میکنن گ
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شد....مامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا با خواهراش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
قبلا هم از ممد آقا نوشته ام همون پیر مرد تکیده و لاغر اندام با هیکل ریزه میزه دیروز باز هم سر و کله اش پیدا شده بود . همیشه از دیدن چهره با نمک و لهجه قشنگ و غلیظ اضفهانی اون لذت می برم خونه ممد آقا درست ی کوچه بالاتر از دفتره ! یادتون هست دفعه قبل می خواست تا براش وصیت نامه تنظیم کنم و ...؟ اما امروز ممد آقا گفت اومدم فقط خودتو ببینم بعد شروع کرد از خاطرات قدیمی خودش گفتن تعریف می کرد آقا ما کوچک بودیم ی روز تو ده با بابام راه می رفتیم دیدم جلو مس
اون رانندگی یادم داد...بابا همیشه مخالف بود، ولی اون یادم داد، بهم اجازه داد سوار شم ، ماشین خودشو میداد دستم، می دونست بابا مخالفه می دونستم بابا مخالفه ولی اون ماشین میداد و منم سوار میشدم.
حالا اون رفته و من پشت ماشین نشستم،پشت ماشین بابا، کاری کردم که اون موافقش بود و بابا مخالف ،انگار که طرف اونو گرفته باشم ،اونه لعنتی اونی که ازش متنفرم اونی که امیدوارم هیچوقت دیگه نبینمش.
بابا کدومو باور کنه...حرفامو یا کارامو؟ حق داره ولم کنه. حق داره
بسم الله الرحمن الرحیم./
بابا از خودت یاد گرفتم محبت به پدر رو ، از خودت یاد گرفتم عشق به همسر رو ، از تو یاد گرفتم بخشندگی رو ، تلاش رو ، شوخ طبعی در عین متانت رو ... بابا فدای اون چشمای عسلیت بشم ! قربون خستگیات برم ...
بابا جوونیت رو به پامون ریختی و حالا که چند تا خط کوچیک افتاده رو پیشونیت ، هنوزم حواست به تک تکمون هست ... که کم نداشته باشیم ، که کم نیاریم ... بابا شما خیلی بزرگی ! و من شاید خیلی دیر فهمیدم چقدر عاشقتم ...
اما شما ....
بابا هنوز و تا همیش
امروز اولین جلسه ایمونولوژی بود. استادش رو دوست داشتم. گفتن من دکتر ن هستم استاد تمام بخش ایمونولوژی و میکروبیولوژی. گفتن که کلاسمون اینطوریه که من ۵۰ دقیقه درس میدم ده دقیقه استراحت میکنیم و بعدش ۱ ساعت به قول خودشون توتریال! گفتن یه مبحثی رو از قبل معلوم میکنم که بخونین و بعد راجع بهش بحث میکنیم.   شروع کردن از بن حیات گفتن تا رسیدیم به این که بیماری حاصل اینتراکشن هاست و پاتوژن‌هاست. یهو گفتن یه خاطره ای براتون تعریف کنم گفتن تو یه روستای
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز شورت قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
زهرای بابا سلام
 
دلبر بابا
نازگل بابا
دختر بابا
 
دلم برای گفتن اینها تنگ شده است. چه روزهای طولانی شده است که دیگر کسی را ندارم برایش اینها را بگویم. بابا جان مدتی است تصمیم گرفته ام برایت ماهی دست کم یک بار بنویسم چه با عکس و فیلم و هر خاطره ای که دارم. تازمانی که زنده باشم. فکر کنم این قدر خاطره دارم که از پسش بربیام. وقتی این وبلاگ به روز نشود یعنی من هم دیگر نیستم. یعنی یا پیش تو هستم یا شاید هم نگذارند تو را ببینم که به نظرم ظلم بزرگی خواهد ب
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
    داشتم پام رو نگاه می کردم ،‌رنگ آرزو هام رو می گم ،‌نگاش میکردم و میگفتم تو هم خوب میشی بعدش باهم چین میکنیم و چون، خلاصه داشتم سوار اسب سبز آرزو هام با سرعت پرواز میکردیم که یه باره شطرنجی شدیم ، گفتیم بابا چی شد ،‌چطو شد ؟ گفتن که چرا رنگ آرزو هات اینطوریه مثل بقیه سفید صورتی نیست ، گفتیم بابا پامون اینطوری آخ شده و قلک درونم شکسته و صفرا مون زده همه جا ! گفتن چی شده ایطو شده ، گفتیم ها ، ما با خاطرات جوج داشتیم جیپسی نایت و اینا که یه هو ا
من عمه هستم تو بابا محرم محسن ربانی بوستان کتاب قم
من عمه هستم تو بابا : روایت کربلا از زبان حضرت رقیه(س) خطاب به علی اصغر
من عمه هستم تو بابا : محسن ربانی، بوستان کتاب قم
معرفی:
اینبار کربلا را از زاویه نگاه دختر امام بخوانیماین کتاب را قلباً دوست دارم خیلی زیاد…از زبان حضرت رقیه (س) خطاب به حضرت علی اصغر است که در دنیای کودکانه خود از ابتدای همراهی بابا تا شهادت حضرت را روایت می‌کند و این جمله زیبا که : رابطه من و تو مثل رابطه عمه زینب و باباست
بابا بیدارم کرد گفت بیا این لیست مامانتو اماده کن:/// منم پاشدم هرچی گفته بودوگذاشتم تو ساک رفتیم بیمارستان اول گفتن نریم تو ولی بعد رفتم تو دیگه کاری نتونستن بکنن:// گفتم نمیخام دیگه برم ولی رفتم گفتم خب مامانمو میخام ببینم:(( دیدیم تختشو عوض کردند یک جا دیگه شده تنها اتاق در دار بود واسه این بود که... اصن چرا همچین چیزای تلخو باید بنویسم؟ بعدا بخونم که چی؟ بزار یادم بره مثل اتفاقات دوسال پیش...
با مامان رفتیم نشستیم تو پارک راه رفتیم رفتیم کارگا
امروزه شاهد سبک جدید از مداحی هستیم که به سبک "شور" معروف است، در این سبک ذکر گفتن یکی از اصلی ترین بخش‌های مراسم است.
برخی افراد و گروه‌ها از همان ابتدا مخالف ذکر گفتن بودند و برخی هم موافق، در ادامه این مطلب به نحوه ذکر گفتن اصولی در هیئت و حکم شرعی ذکر گفتن از دید مراجع تقلید پرداخته‌ایم.
ادامه مطلب
دیگه نشد..دیگه نتونستم...ایندفعه نتونستم...جلوی همه زدم زیر گریه...
+بابا تو که می دونستی اوضام چجوریه این روزا..نباید بهم زنگ میزدی جلوی باباجون اینا...نباید...حالا همینو بهانه کن که مشکل دارم با مامان و نیا...بابا گفتم بعضی وقتا خوب نباش...چرا کلا خوب بودن یادت رفته؟؟!! :,((
مامان خبر دادن که بابا رو بردن بخش CCU تا دکتر بیاد و نتایج آزمایشات و عکس هارو ببینه تا دستورات لازم رو برای اعزام بابا به بیمارستان مجهز تر بگن...
نزدیک ۲۴ ساعته که نخوابیدم اما اصلا مهم نیست من تا ۴ روز هم شده نخوابم...
#دوست_دارم_بابا :)
ادامه دارد...
دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصله‌اش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ «پنگوئن خانم» راه می‌رفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود
تنها چیزی که تو این دنیا داشتم و دارم مامانه و ابروش ک شده ابروی من
 اما بابا داره لگد میزنه به بخت من .... نمیبخشمش .... نمیبخشمش اگه بخاطر اون نتونم زندگی مشترک خودمو شروع کنم....
کرونا نبود قرار بود جیزایی بشه البته که کسی خبر نداره اما با ااین اوضاع و چیزهایی که فهمیدم دیگه نمیخوام فعلا به زندگی مشترک فکر کنم ...
نمیخوام بعد سرکوفت بخورم
احتمالا فردا پسفردا بابا مرخص بشه از این بیمارستان و بره مطب پزشک متخصص قلب ، بالاخره یه مطب جواب دادن و گفتن هرروز که خواستین بیاین صبحش تماس بگیرین
موبایل بابارو ازش گرفتن جون تو ccu هست و موبایلش خونست.
استادای ما تو مدرت عید کمابیش تکالیفی میدادن اما امروز همشون باهم حمله کردن و کلی تکلیف دادن و ما موندیم کلی تکلیف 
درس های مجازی هم موندن
تا درودی دیگر بدرود
نه......
برای خیلی از ما آدم ها گفتن این کلمه بسیار سنگین و سخته.
فکر میکنیم با گفتن این کلمه خیلی چیزها از دست خواهیم داد.
اما من فکر میکنم استفاده به جا و به موقع از این کلمه باعث میشه تو خیلی چیزها رو بدست بیاری.
مثل الان من.... 
وقتی تو محکم میگی نه.....   خیلی از نزدیکترین هایت به کلی بهم میریزن و تو رو تحقیر میکنند،گاهی کارشون به جایی میرسه که با تو قهر میکنند
اما به نظر من باید بهشون زمان داد تا معنای حرف های تو رو درک کنند و متوجه دلیل نه گفتن تو
ترجیح میدم راحع به خیلی چیزها حرف نزنم
تا واکنشی رو نبینم ، که توقعش رو ندارم
کاش آدما "همه ی" فکراشونو می گفتن. قبل از اینکه ببینن درسته یا غلط. می گفتن. می گفتن
صاف. مستقیم.
 
من از فلانی بدم میاد ، چون پر روئه
من از کوله پشتی ئه تو خوشم میاد
من از راه رفتن اون بدم میاد
بهت گفته بودم دندونات خیلی گنده ن ؟
یادم بنداز بهش بگم مامانش خیلی مهربونه
تو قشنگی. و این آخرین حرف امروزمه.
گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟
گفت جون جونم؟ 
گفتم احوال این روزای دلت؟ 
گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته! 
گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟
گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین ... یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟
گفتم آره ...
گفت همون جوری. خشک نشدم از  گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی ... یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشکوند :/
گفتم ای بابا ... ای ب
صبح زود رسیدم خوابگاه، دیدم یخچال تا خِرتِناق پُرِه، به یکی از هم‌اتاقی هام که تازه باهاش هم‌اتاقی شدم گفتم "درخواست بدیم برامون یخچال نمیارن؟ آخه خب این یخچال برای هفت نفر خیلی کمه!"
گفت "نه بابا! دلت خوشه ها! گفتیم بیان یه چی وصل کنن ظرف‌ها رو بزاریم رووش، گفتن ما برای هر اتاق یه‌دونه وصل می‌کنیم و برای شما هم یه‌دونه تون رو وصل کردیم و بیشتر نمی‌شه!"
 
کوی دانشگاه - یازدهم مهرماه نود و هشت
هوالرئوف الرحیم
بعد از اینکه این دو هفته حس حرف زدن زیاد داشتم و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم، پیش خودم گفتم بهترین گزینه باباست. و بابا نبود. 
بابا که اومد، حرفها بیات شده بود. دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده بود.
تا امشب.
بلاخره که یه چیزی پیدا کردم برم حرف بزنم، هم ریحانه بود نشد، هم بعدش کلی گرفتار شد و مشغول پرونده ها و حساب کتابها و مستند سازی ها.
پیش خودم گفتم دیگه قراره از این به بعد اینطوری باشه.
قراره فقط بنویسی. اگر نشد بنویسی هم فقط بای
یاسمن چند بار با فواد جروبحث کرد. جو بینشون متشنج بود و من حس خوبی نداشتم.
تولد فواد بیست دی‌ه. پیشنهاد دادم در کنار تولد نگار و کیمیا، برای فواد تولد بگیریم و یاسمن استقبال کرد. گفتم ایده‌ش رو تو مطرح کن که اوکی شه بینتون.
یاسمن گفت به کمیل و داریوش هم بگیم. بعد کلاس، نشسته بودیم دور یه میز. من و سمیه و یاسمن، کمیل و داریوش. گفتن خب پس یه تولد می‌گیریم واسه فواد و کیمیا و نگار و عطیه.
شروع کردن راجع به کیک و کادو حرف زدن. سمیه گفت: «خب به نظرم بقی
بسم رب المهدی...
 
 پروانه های سوخته / ۳
رقیه جان! وقتی روضه ات را مرور میکنم، یک سوال با یک دنیا اندوه تمااااام زوایای ذهنم را پر میکند...خودت بگو:  آیا تو هوای دیدن بابا را کرده بودی، یا بابا هوای دستان کوچک تو را؟
 
سوم_محرم_۱۴۴۱
 
 
 
پدر دندان پزشک بابا چند ماه قبل بر اثر آلزایمر فوت شد. پدر با وجود بیماری همیشه جلو انسانهای خندان،خندان است. من سوم شخصی بودم به تماشا یک عشق ناب نگاه حسرت و ستایش پزشکنگاه پدرانه پدریکهو دکتر خواهش کرد و دوربین دست گرفتم و از دکتر و بابا عکس گرفتم خدا خدا خدا
 
 
 
 
همین الان داداشم اومد یه جعبه دستش بود، بازش کرد پر از چیزای دخترونه! گفت به کسی نگو ولی دارم برا خانومم از الان کادو جمع میکنم ! اول قند تو دلم آب شد! بعد با خودم گفتم بابا مسخره تو به فکر نتایج کنکورت باش! بعد دیدم به اون دختره حسودیم شد بابا :/ داداش خودمه اصلا!
دوباره توی ی لحظه آمپر چسبوندم و بعد از‌گفتن ی‌جمله اعتراض آمیز جمع رو ترک کردم. چون از بچگی از این عادت بابا متنفر بودم. چون شعورم نمیرسه احترامشو حفظ کنم. چون ظرفیتم پایینه. چون خدا پیغمبر حالیم نیس
یک ساعت بعد ک دوباره رفتم پیششون مامان خواب بود و بابا خیلی مظلومانه داشت تلوزیون نگاه میکرد... اون نمیدونست داره با این خندیدن بی موقع مغز منو میجوه انگار و نمیدونست هی دارم نفس عمیق میکشم ک تمرکز کنم و بی احترامی نکنم. مشخص بود ک انتظار اون واک
دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصله‌اش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ «پنگوئن خانم» راه می‌رفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود
#یادش_بخیر
یادش بخیر از بچگی بهش میگفتیم یوسف بابا . چون بابا یه جور دیگه دوستش داشت ، یه جور خاصی . ولی این چند سال اخیر شده بود یوسف هممون . چون همه همیشه انتظار میکشیدیم تا از مأموریت بیاد .
 یادش بخیر ...
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
خدایی با خودم چی فکر می‌کنم که میام اینجا یه مشت شر و ور تحویلتون میدم؟
هر وقت آرشیوم رو می‌خونم با دو دست میزنم بر سر که بابا تو چه موجودی هستی آخه؟؟ اون لحظه با خودت چی فکر کردی که اینارو نوشتی و تازه منتشرشون هم کردی؟
ای بابا دیگه.
کاش هر وقت می‌خوام اون دکمه‌ی انتشار رو بزنم، به اذن الهی سنگ شم.
نمیدونم الان باید این متن رو بنویسم یانه.
اصن نمیدونم نوشتنش درسته یا نه.
وقتایی که دیر وقت با هم چت میکردیم اینجوری میگذشت.: آقای دکتر که بابا صداش میکردم یا میگفت چرا تااینوقت شب بیداری؟!! برو بخواب تا نیومدم بخورمت! عکس یه ببر هم میفرستاد!
یا میگفت خوابم میاد یه عکس از خودت بده ببینم اگه نداری اسکلم نکن میرم بخوابم!
یا وقتی میومدیم صحبت کنیم تا خوابمون ببره همیشه اون زودتر بیهوش میشد!
میگفتش دختر من از اون بچه هاییه که مثلا بابا  میاد بخوابو
خب عزیز دل بابا
این چند روز من و مامان فقط صرف این شد که گریه‌های تو رو قطع کنیم :) و بهت برسیم.
حقیقتا تجربه‌ی اول مایی و خیلی خیلی سخت و حساس می‌گذره، با یه گریه‌ت چک می‌کنیم دل درده یا گرسنه‌ای یا دستشویی داری یا جات راحت نیست یا سرده یا گرمه :)
تجربه‌ی سخت شیرین خوشگل من :)
راستی بابا دیروز پیکر شهید مدافع حرم شهید انصاری رو بعد از سه سال آوردند ایران و دخترش بالای سر شهید گریه‌ی جانسوزی می‌کرد.
وقتی دیدم تصویرو دعا کردم تو هم یه روز این ص
** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)
ثبت نام اردو جهادی به روز آخر رسید.من فرم رو پر کرده بودم. ولی به مسئول فرهنگی این اردو (مهدی رمضا...) گفته بودم احتمال نیومدنم زیاده دلیلش هم بهش گفته بودم.
یادمه که دو سه باز از اول اسفند پدر و مادر ازم پرسیدن کی میای خوبه برا عید؟! منم می گفتم معلوم نیست! و سعی می کردم کم کم مقدمه چینی کنم!
واسه اربعین 97 هم یادمه همین کارو کردم. روز آخر ثبت نام به بابام سر
پریا ، انقدر شیطنت داشته توی این سال ها و انقدر برای بابا از خواسته های ِ مطابق با اقتضای سنش حرف زده که بابا مثل یه جوان ِ بیست ساله از تمام ِ مناسبت ها ، شبکه های اجتماعی و مسائل روز ِ جوان ها سردرآورده . چند سالی ست ولنتاین را به صورت ِ نوشتاری ِ "والنتاین" به ما تبریک می گوید و قربان صدقه مان می رود که نکند ما کمبودی از این نظرها داشته باشیم . امسال برای عباس هم پیام فرستاد . پیام هایش را با "عزیزم" برای عباس ، "نفسم" برای من و "گلپری" برای پریا شر
 همه ما بارها و بارها در موقعیت هایی قرار گرفته ایم که گفتن کلمه "نه" برایمان سخت بوده است.برخلاف این که "نه" گفتن را ترجیح می دهیم "بله" می گوییم.
این موارد شامل درخواست هایی از شما برای انجام کاری می شود که علاوه بر این که وقت شما را می گیرد، سبب نادیده گرفتن برنامه از قبل تعیین شده شما شده و هم چنین موجب برقراری ارتباط با افرادی می شود که مایل به رفت و آمد با آن ها نیستید و در این هنگام شما تسلیم شده و موافقت می‌کنید.


ادامه مطلب
 
والدین «نه» را گاهی آنقدر راحت به زبان می‌آورند که کودک اولین کلمه‌ای که یاد می‌گیرد؛ «نه» است و گاهی آنقدر گفتن این کلمه جادویی برای آنها سخت می‌شود که فرزند فکر می‌کند هر چیز که بخواهد سریع فراهم می‌شود.
ادامه مطلب
دیشب به بابا می‌گم: بابا وقتی دارم تست ادبیات می‌زنم، از یه سری از این شعرا خیلی خوشم میاد. مثلا همین یکی.و براش اون بیت رو می‌خونم. بابا هم یه لبخند می‌زنه و شعر رو برای خودش تکرار می‌کنه. 
بعد که دارم توی اتاق لباسم رو عوض می‌کنم، می‌شنوم که داره به مامانم می‌گه:نگاه کن سولویگ از چه شعری خوشش اومده: بکوب ای دست مرگ، ای پنجه‌ی مرگ/به تندی بر درم، تا در گشایم. یعنی از زندگی‌ش خسته شده که از همچین شعرایی خوشش میاد؟
و من با خودم لبخند می‌زنم
هنوز گیج خواب بودم که
گوشی رو چک کردم ببینم
چند شنبه س گفتم
وای چرا دوشنبه نمیااد ( روز اعلام نتایج )
که صدای داداش اومد که به بابا
میگفت مژدگاانی بده 
ماماان بلند گفت بییی نااام قبول شده؟؟؟
گفت نه اونو هنوز اعلام نکردن که
مربوط به باباعه
بابا گفت چی میخوای 
گفت بابا صدبده پول باشگاه رو هنوز ندادم
بعد بابا گفت باشه
داداش گفت بی ناااام قبول شدددد
منو میگین چنان از رو تخت پریدم پایین
و دویدم گفتم چییییشددد
زدم زیر گریه اما این بار گریه و اشک شوق
مدیریت مهارت جرأت ورزی « نه » گفتنمهارت جرأت ورزی ؛۱ – یعنی ، توانایی ابراز خود و حقوق خود بدون پایمال کردن حقوق دیگران .۲ – یعنی ، جرات مندی ، ابراز وجود ، قاطعیت و مهارت نه گفتن .۳ – یعنی ، گفتن نه یعنی اراده ، اقتدار و پافشاری روی حقوق خود و
ادامه مطلب
افضل الدین محمد بن حسین بن محمد مَرَقی کاشانی معروف به بابا افضل ( زاده نیمۀ اول قرن شش، فوت حدود ۶۱۰ ه.ق.)، فیلسوف و حکیم بزرگ ایرانی است که تعداد زیادی رباعی به او نسبت داده شده است. از جزئیات زندگی او تقریباً هیچ چیز روشنی در دست نیست، بر اساس قراین در اوایل قرن هفت مقارن حملۀ سراسری چنگیز به ایران زمین، بابا افضل در سنین پیری بوده است. خواجه نصیرالدین توسی گفته است که شخصی به نام کمال الدین محمد حاسب که از شاگردان بابا افضل کاشانی بوده است د
الان با کلی غر غر کردن خوابیدی فدای تو بشم....دو هفته پیش به اتفاق همکار بابا رفتیم آتان یکی از روستاهای قزوین خیلی خوش گذشت ولی تنها مشکل گرمای بودنت بود وقتی گرمت میشد دیگه نه با می می اروم میشدی نه بابا نه هیچ کس دیگه تنها آب و باد خنک چاره ساز بود و هر جا بودبم باید پیاده میشدیم آب میریختیم رو پاهات تا آروم میشدی فدات بشم الهی...
شب که میشد من و بابا زیر پتو بودیم و تو بیزار از پتو و اون رو همش کنار میزدی اگرم مینداختم روت سریع بیدار میشدی وگرر
بابا میگه :خدا تو قرآنش گفته ...سیروا فی الارض...
من هیچ وقت دوست نداشتم تو بمونی گوشه خونه...خدا رو شکر این اتفاق هیچ وقت برای تو نیوفتاده...از این به بعد هم...
و من ناگهان ...
_اجازه میدی برم انگلیس؟یا آمریکا ؟یا فرانسه ؟یاحتی ایتالیا...یااا حتی تر ...لبنان؟
بابا از حال عرفانیش خارج میشه و میگه ...دیگه روتو زیاد نکن!
 
ای تو ای بی تو زمان زندان من ......ای تو ای قند و دلم قندان من
ای تو ای جایزه ی هر عید من......ای تو ای همراهی بی قید من
ای تو ای فکر زمان و لحظه ام......ای تو ای شیرینی هر مزه ام
ای تو ای سوغاتی هر کاروان......ای تو ای خوش پیکرو شیرین بیان
ای تو ای آن ابروی زندگی......ای تو ای فخری برای مردگی
رفتی و با رفتنت دنیا سیاه........روز شد لیل و شمسم شد چو ماه
 
تقدیم به بابا علی اکبر.
...علی بکائی جوپاری(طالع)....
شب‌ها، سی دقیقه بعد از نیمه‌شب، مامان میوه پوست می‌کَنَد و در بشقاب خرد می‌کند و به بابا می‌گوید: «بزن شبکهٔ بیست‌و‌یک.» بابا می‌زند شبکهٔ بیست‌و‌یک و آن‌وقت تا یک‌ساعت‌ونیم بعد از نیمه‌شب، شبیه زوجی که رفته‌اند ماه عسل، با ذوق باهم میوه می‌خورند و مناظر سرسبز دو طرف ریل را به هم نشان می‌دهند.
دیشب حوصله خونه رو نداشتم و تو پانسیون موندم واسه مامانم ی بهونه ای آوردم امروز صبحم به بیمارستان امام سر زدم و شبکه رفتم ولی هیچ جا جوابی نگرفتم اومدم بیمارستان اینجا که گفتن باید زنگ بزنم به آقای فلانی با ایشون در میون بزارم گفتن فردا خبر بگیرم اگر چ ب مرکز استان که زنگ زدم گفتن ی شهر دیگه نمیشه دیگه مثل قبل حرص نمیخورم نمیدونم چی میشه خدایا ریش و قیچی دست خودت من دیگه تمام تلاشمو کردم مطمئنم برام بهترینارو میخوای
چند روزه می‌خوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و می‌خوام بگمش. 
جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر می‌اومد. خوش‌رو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامی‌داشت شمس تبریزه. کسی می‌دونه شمس کیه؟
همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایده‌ای نداشتن. و من همین‌جوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!
معلمه هم گفت عجب! آثارش؟
خودتونو آماده کنید... حدس م
به مامان گفتم اگه پسرتون (مهندس) بیاد بگه با یه دختری آشنا شدم و حرف زدیم و دیدیم به درد هم می‌خوریم و مناسب همیم و حالا بریم خواستگاریش، شما چی میگین؟
گفتن خب اول باید ببینم دختره دختر خوبیه یا نه، باید اول بررسیش کنم، تحقیقات کنم، بعد ببینم چی میشه.
گفتم حالا اگه من بیام بهتون بگم من با یه پسری آشنا شدم و با هم حرف زدیم و پسر خوبیه و مناسب همیم و به درد هم می‌خوریم و می‌خواد بیاد خواستگاری، چی میگین؟
گفتن تو بیخود کردی (و یه سری چیزهای دیگه ک
رمان بابا لنگ دراز
رمان بابا لنگ دراز، رمانی که به سبک نامه‌نگاری نوشته شده و شامل نامه‌های جوروشا ابوت به فردی است که او را تحت حمایت خود قرار داده و هزینه‌های مالی دانشگاه او را بر عهده گرفته است. داستانی که با شیرینی تمام پیش می‌رود و شامل نامه‌های یک‌طرفه‌ی جودی است به بابا لنگ درازِ شناخته نشده است.
ادامه مطلب
پست قبلی دست های باباست . آن خط  "L" مانند هم یادگار دهه ی شصت و روزهای جنگ است ، یادگاری های زیادی دارد ؛ خیلی زیاد . وقت های ناراحتی و عصبانیت بازوهای بابا را چنگ می اندازم و نیشگون میگیرم اینقدری که داد بابا بلند شود و بگوید اون چنگال های پلنگت رو بردار درد میکنه که البته مشاهده میکنید من یه پلنگ ناخون کوتاه هستم :دی دیشب وقتی بابا ناخون هایم را دید گفت: یا بگیرشون یا سوهانشون بزن ، چیه اینقدر کج و کوله . البته قبلش چیز دیگه ای گفت که فعلا خارج ا
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
ازدواج ناگهانی یادگار یادگار یادگار امام چطوری رخ داد؟
الف-باران می آمد،توی یک نگاه عاشق شد،رخ داد.
ب-داشت عکس سلفی می گرفت با موضوع من و ازدواج یهویی،یهو رخ داد.
ج-گفت بابا وقتشه،بابا گفت بپوش بریم،رفتن،رخ داد.
د-بدون هماهنگی با روزنامه شهروند،رخ داد.
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
شنبه4/8/98ساعت 9 شب بود من و بابا زیر تشک تخت در حال جستجوی پلاستیک بودیم و تو هم مشغول بازی وقتی خواستیم تشک رو بزاریم سر جاش بابا گفت دست سوفیا نگیره منم به خیال اینکه تو در حال بازی هستی با خیال راحت گفتم نه!واااای یه لحظه دیدم تو نق میزنی گریه نکردی فقط در حد نق خیلی ترسیدم و سریع بابا تشک رو بلند کرد و دستت رو بیرون اورد،فقط خدا میدونه اون لحظه چه بهم گذشت از شدت ترس بدنم میلرزید باز شکر خدا به خیر گذشت،خلاصه بابا تو رو برد تو اتاق که ارومت کنه
دیشب چند دقیقه با بابا Video Call داشتیم. با اینکه ماسک نصف صورتش رو پوشونده بود، خستگی از همه جاش میبارید. خیلی پیش نمیومد بابا رو اینقدر خسته ببینی اما این چند روز داشتن فشارشون رو بیشتر می کردن و بابا هم قرار نبود روز به روز جوون تر بشه. گفت: "اینقدر دست هامون رو شستیم، خشک شدن. خیلی شلوغه. امروز دوتا مورد به احتمال قوی کرونایی داشتیم و یک راست فرستادیمشون تا تست بدن." نگرانش بودم، خیلی. مامان هم فکر می کرد اگر داد بزنه، صدا بیشتر میرسه اما در واقع
زنگ زدم به بابا و حالش رو پرسیدم.گفت حالا حالاها میمونم روستا...گفت کارگرها دارن میوه ها رو میچینن و میبرن برای فروش خودم باید باشم بالاسرشون...
فرداش صدای بوق ماشین بابا از پشت در اومد و بعد خودش...گفتم اومدی که?
گفت سر صبح یادت افتادم،دلم برات تنگ شد،بغض کردم،چشام خیس شد،اومدم ببینمت...
~که دورش بگردم
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم...
دوست داشتن هم لذت داره هم درد...تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
بسم الله الرحمن الرحیم
۱)من آدم مذهبی نیستم ولی آدمای مذهبی و سبک زندگیشون رو دوست دارم
۲)بعضی ها معترض شدن که فکر کردی واقعا دختر حضرت علی هستی ؟یا فکر کردی چون سیدی دیگه خیالت راحته؟چرا انقدر سید بودنت رو فریاد میزنی؟بابا علی گفتن ها مادر گفتن ها به بی بی دوعالم به خاطر سیادتم نیست حتی اگر سید نبودم بازم میگفتم پدری ام پدری ام مثل حسن مادری ام...چون شیعه ام عشق ام رو فریاد میزنم و خودم رو دخترشون میدونم.اتفاقا چون سیدم فکر میکنم بیشتر مستحق
دلم تنگ شد واسه قدیما، واسه روزایی که دختر بچه شش ،هفت ساله بودم، واسه کوچه بن بست کنار خونه بابا بزرگ ،واسه شیطنت کردنا و بازی کردنمون.واسه اون حوض مربعی شکل کنار باغچه ،واسه خونه ای که خیلی وقته چراغش خاموشِ..
دلم تنگ شد واسه روزای عید که  بی قرار قبلی و دعوت و هماهنگی،همه جمع بودیم خونه بابا بزرگ ،واسه جمعمون که جمع  بود...روزای عید قربان بی اراده ذهنم میره به سال های بچگی و روزای خوب وخوش گذشته ...روزایی که بعد فوت بابا بزرگ و مامانبزرگ حکم
دیروز یکی از اقوام مامانم ازش پرسیده دخترتون درسشو تموم کرده؟
مامانم با حالت تعجب گفته نه من دختر هنوز سال سوممه
بعد گفته مگه دخترتون میکروبیولوژی نمیخونده؟
مامانم دیگه بیشتر تعجب کردهتوضیح داده نه دندونه
بعد بنده خدا گفته بود یکی بهش گفته دخترتون دوسال!!!!پشت کنکور بوده بعدم میکروبیولوژی قبول شده-_-
خداوکیلی تا چه حدحسادت دیگه؟
واقعا من تو زندگیم کاری به این ندارم که فلان قومم چیکار کرده یا نه مخصوصا اگه درسی باشه:/
اینم روی اون حرفایی شنی
جلسه اول که رفتم کلاس گفتن خط تحریری کار کن به نظرم اما باز هم انتخاب با خودم بود،قلم نی رو انتخاب کردم.....
امروز گفتن دستت روانه تا کی اینجایی ؟؟
تاریخ رو گفتم و پرسیدم به جایی میرسم؟؟
گفتن اره،خیالت راحت:))))
ب و دال و واو و نون رو مشکل آنچنانی ندارم اما با شونصد خط نوشتن باز هم نمیتونم الف رو بنویسم
یکی از شاگردا اومدن گفتن سرمشقت چقدر زیاده ،استاد دیگه گفتن برای الان نیست که ،گفتم همه برای امروزه !! از قیافه متعجبشون چیزی نگم:)
یک مبهم است بزر
صبح زود رسیدم خونه...
بابام لباس پوشیده بود بره دنبال برادرم بگرده.
با هم رفتیم...
شهر مثل منطقه جنگی بود، چراغ راهنمایی نبود، نرده های جدا کننده بی آر تی ها رو کنده بودن و هنوز از بعضی بانک ها که دیشب سوزونده بودن دود میومد بیرون. 
رفتیم زندان، گفتن تو لیست ما اسمش نیست.
یگان ویژه، گفتن هیچ کس رو اینجا نیوردن.
امنیت اخلاقی، گفتن نیست.
دل نگران برگشتیم.
...
دم ظهر یکی از دوستان زنگ زدن و گفتن از طریق یه بنده خدایی پیگیری کردن و فهمیدن توی اطلاعات فل
دانلود آهنگ جدید آرین یاری بابا
دانلود آهنگ آرین یاری به نام بابا کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده بابا با صدای آرین یاری از جوان ریمیکس
ترانه : آرین یاری , آهنگ : برگرفته از ملودی عربی , داربوکا و تومبا : آرین یاری
Download New Music Arian Yari – Baba
 
جدیدترین موزیک آرین یاری عزیز را می توانید هم اکنون از جوان ریمیکس دانلود نمایید.
ساخته جدید آرین یاری، بابا نام دارد.
این موزیک در تاریخ ۲ آبان در سایت قر
امروز برای بنی یه کتاب بابا حیران گرفتم 
کتاب دسته دوم بود از این کتاب های دستفروش های کنار خیابان
سه تا کاغذ دعا لای کتاب پیدا کردم 
گرخیدم و پاره ش کردم و تو سطل زباله گذاشتم 
حالا خدایی نکرده این رو همینجوری برای بنی می فرستادم فکر میکرد دنبال دعا و جادو...خب برم اومد
مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در می
وقتی خواهرم زنگ زد و گفت میشه الان بیای? تازه با بابا رسیده بودیم خونه 
یعنی راستش همون لحظه بابا ماشینو خاموش کرد 
من همچنان عصبانی از خانمی که تشریف آورده بود منو دید بزنه و منم حتی یه کرم نداشتم! و بعد هم دعوا با یه همکار اصصصصلا حال نداشتم اما بابا گفت میریم 
بابا هم اومد
چهارشنبه بود روز آبگوشت و بابا آبگوشت رو بار گذاشته بود
رفتیم خونه خواهرم 
سینک ظرفشویی پر از ظرف 
بچه مقداری بی حال و خواهرم که مشخص بود حالش خیلی خوب نیست 
و بعدا فهمید
هفته پیش رفتم نوبت گرفتم و یه جلسه آموزشی هم رفتم
به بابا گفتن روز امتحان تا پر نشده زود بیا نوبت بگیر چون تعداد زیاده
هفت و نیم صبح اومد گفت بگیر بخواب شصت نفرشون پر شده :/
کلیییی آدم دیگه م وایسادن ببینن می تونن نفر آخر امتحان بدن
الان دیگه امتحانم رفت واسه تابستون تا اون موقع هم همین چس مثقال رانندگی یادم میره :/
من این گواهینامه ره بگیرم یه نفس راحت بکشم تموم شه نکبتِ نحس
معلوم نیست چرا انقدر نحسی افتاده توش
زهرای بابا سلام
حتما می دانی تقریبا همان ویروسی
را گرفته ام که پارسال این حوالی گرفتی ، درست قبل رفتنت. این باعث شده
این وقت شب بیدار باشم که صدای گریه دختر بچه همسایه را شنیدم که توی راهرو
می آمد. یاد همه سختی هایی افتادم که " ماما" برایت کشید. چه شبهایی که به
خاطر تب و بیماری تا صبح بیدار بود و ازت مراقبت می کرد. گاهگاهی هم من
کمک کارش می شدم تا لحظه ای بتواند استراحت کند.  به این سختی ها که فکر می
کنم  طاقت تحمل آن را حتی اگر خدا دوباره دختری
تو اوایل مدت رهبری آقای علوی، ظاهرا اتفاقی نیفتاد
ولی دشمنان قیام اون روستا، میدونستن که آقای علوی هم مثل آقای آگاهه، در خفا جنگ نرم رو آغاز کردن
بین مردم شبهه پخش کردن ...
برنامه دشمنا این بود که تو چهل سال، قیامو نابود کنن ...
قسمت دوم داستان نه بابا ... شوخی نکن از خودم
 
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
سلام حورای من
امروز وفات خانم ام‌البنین _سلام‌الله علیها_ هست.
نمی‌دونم بابا تا زمانی که تو به سن خواندن و فکر کردن به این مطالب می‌رسی تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده ولی یه کتاب هست بابا به اسم "ماه به روایت آه" نویسندش مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از معروفترین و استادترین نویسنده‌های زمان ماست. توی این کتاب یک روایت از مادر مولامون حضرت ابالفضل هست که خیلی زیباست. بخونش حتما
پارسال این موقع تو نبودی من و مامانت تازه از کربلا برگشته بودیم و ی
همیشه می‌دونستم از مرگ می‌ترسم اما هیچ وقت انتظار این حجم ازش رو نداشتم. این یه هفته که حال بابا مساعد نبود و سرفه‌های بد داره و تب و لرز و سردرد میاد و می‌ره، نمی‌تونم تشخیص بدم این نفس‌تنگی واقعیه یا توهم. 
بابا می‌گه مثل اینکه تا یکی رو کرونایی نکنی دست برنمی‌داری. اول که با اصرار منو فرستادی آزمایش و حالا نوبت خودته...
به همین منظور برای جلوگیری از حال بد تصمیم گرفتم توییتر رو دی‌اکتیو کرده و تا اطلاع ثانوی تلگرام هم چک نکنم.
 
۱. بابا خیلی مظلوم و آروم بود. خیلی. منم همیشه سعی کردم مظلوم و آروم باشم، ولی نمیدونم چرا؟ میگن که نشد که باشی :-)) سال ۸۱ که بابا با ماشین تصادف کرد و یه موتوری، از پشت بهمون زد و موتوریه افتاد و مرد، فقط یه روز از بیمه ماشین گذشته بود! و اونموقع ها پیام و سایت و اینا نبود که مدام بهت یاداوری بکنه و آنلاین، بیمتو تمدید بکنی. تموم شدن بیمه یه طرف، داستان کروکی کشیدن پلیس یه طرف که همه میدونستن موتوری مقصر بوده و یهو بعدا گفتن بابا مقصر شد!! ( آره مو
آداب سخن گفتن
در اسلام باب وسیعی برای این مسأله گشوده شده، از جمله اینکه: تا سخن گفتن ضرورتی نداشته باشد سکوت از آن بهتر است. چنانکه در حدیثی از امام صادق  علیه السلام  می خوانیم: السکوت راحة للعقل؛ سکوت مایه آرامش فکر است. [1]
و در حدیثی از امام علی بن موسی الرضا  علیه السلام  آمده است:من علامات الفقه: العلم و الحلم و الصمت، ان الصمت باب من ابواب الحکمه؛ از نشانه های فهم و عقل، داشتن آگاهی و بردباری و سکوت است، سکوت دری از درهای حکمت است. [2]البت
 یکی از پسرهای فامیل، بعد از گرفتن فوق لیسانس شیمی از یه دانشگاه توپ ! پارسال کنکور تجربی داد و پزشکی بین الملل قبول شد . 
پسر خوب و سالمیه . و بسیار پیگیر و پر تلاش ! حالا یه مقدار سنش داره زیاد میشه و میخواد زوجه اختیار کنه ...
به بابام گفته که دنبال کیس مناسب میگردم و ... امروز صبح بابام داشت دوستای من رو پایین بالا میکرد ببینه کدومشون لیاقتش رو دارن مامانم نیت شوم بابا رو فهمید و گفت بیکاااریا ! پسره کار و باری نداره دانشجوعه خیلی هنر کنه از پس ش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها